اب رفته باز اید به جوی ماهی بیچاره اما مرده بود ...
صفحه اصلی | عناوین مطالب | تماس با من | پروفایل | قالب وبلاگ
پس از آفرینش آدم خدا گفت به او:
نظرات شما عزیزان:
نازنینم آدم،باتو رازی دارم،اندکی پیشتر آی..
آدم آرام و نجیب آمد پیش،زیر چشمی به خدا می نگریست؛
محو لبخند غم آلود خدا،دلش انگار گریست..
"نازنینم آدم(قطره ای اشک زچشمان خدا چکید)یاد من باش که بس تنهایم.."
بغض آدم ترکید،گونه هایش لرزید، و به خداوند گفت:
من به اندازه..من به اندازه گلهای بهشت..نه...به اندازه عرش..نه نه...من به اندازه تنهاییت ای هستی من؛دوست دارت هستم
آدم کوله اش را برداشت،خسته و سخت قدم بر می داشت،
راهی ظلمت پرشور زمین،طفلکی بنده غمگین آدم؛
در میان لحظه جانکاه هبوط،باز از خدا شنید که گفت:
نازنینم آدم،نه به اندازه تنهایی من،نه به اندازه عرش،نه به اندازه گلهای بهشت...که به اندازه ی دانه ی گندم فقط یادم باش؛
نازنینم آدم،نبری از یادم...
پاسخ: مرسی لطف داری
همچنین
باران هم نبارد خیالی نیست
دم چشمانم گرم
که به یادت همیشه بارانیست
برچسبـهـ ـا :
Design: Bia2skin.ir |